دلنوشته های یـــِـــک مـَرد

اسمش دلنوشتس ولی همش از ذهنه از خیالی که پرواز می کنه واسه رویاهاش

دلنوشته های یـــِـــک مـَرد

اسمش دلنوشتس ولی همش از ذهنه از خیالی که پرواز می کنه واسه رویاهاش

دلنوشته های یـــِـــک مـَرد

قدیما یه پیج فیسبوک داشتم به همین اسم حرفامو اونجا می نوشتیم یه چندسالی گذشته و منم شدم یه آدمه دیگه دیگه دستم به نوشتن نمی رفت شاید واسه درس شاید واسه کار ! اما یه دوست یه تلنگر بهم زد یاد حرفای دلم افتادم یاد خیالات عاشقانم دوباره خواستم شروع کنم...
حرفای اینجارو جدی نگیرین آدمای تو نوشته هامم جدی نگیرین همش زاده خیالامه! یه عشق خیالیه هنوزم خودم نمی دونم بهش میرسم یا نه منتظر پروازای خیالممو ادامه راه دلنوشته هام ....شاید تهش بهش رسیدم شایدم نه...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
۱۸
ارديبهشت

در بیداری کابوس می دیدم،
تمام حرفهایت هر ثانیه در برابرم تصویر می شد
راست و دروغش چه فرقی می کند وقتی
هدف در دیدگاه تو وسیله را توجیه کرده بود!
هزاران راه برای پایان دادن بود و
تو بدترین راه را برگزیدی
و اینگونه که تو همه چیز را پایان دادی
نه دیگر کسی در من آغاز می شود و برایم "تو" می شود
نه تو می توانی دیگر در من تدوام یابی و "تو" شوی
و نه هیچگاه در من تمام می شوی و من، "من" می شوم.
لعنتی!
برای من این یعنی سه سر سوخت...

© ﺩِﻟﻨﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻳــــﻚ ﻣَﺮﺩ ♪



  • یک مرد
۱۷
ارديبهشت

ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ
ﺛﺎﺑﺖ ﻧﮑﻦ!
ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺕ
ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮﺳﺖ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﮑﻦ!
ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺭﺍ ...
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯽ ﮐﻪ
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻬﺎﺋﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ
ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﺗﮑﯿﻪ ﺑﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻮ ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻮ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ...
ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯿﺖ ﺭﺍ ...
آهای نـــَر ،ﻣـــﺮﺩ ﺑﺎﺵ!

© ﺩِﻟﻨﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻳــــﻚ ﻣَﺮﺩ ♪ ♫


  • یک مرد
۱۵
ارديبهشت

چند وقتی بود باهام در مورد یه دختر تو دانشگاهشون حرف میزد،
هر موقع ازش تعریف میکرد،چهرش شاد میشد و خوشحال،
ذوق میکرد و حسابی حالش خوب میشد،
خجالتی بود اما دختره هم میدونست که این دوستمون ازش خوشش میاد،
خلاصه یه مدت گذشت تا اینکه فهمیدم دختره از دوست پسرش جدا شده و چند وقتیه که با دوست من دوسته...
توی اون دو هفته ای که آرش به عشقش رسیده بود،
اینقدر سرحال و پایه بود که نگو،
با هم میرفتیم بیرون،
به تیپش میرسید،
درساشو میخوند اما،
بعد از 2هفته،
اون دختره برگشت پیش دوست پسر قدیمش و این وسط دوست من بود که با خودش کنار نمیومد...
توی مترو ناخوداگاه تو چشماش اشک جم میشد،
بغض میکرد،
شروع کرد دوباره به سیگار کشیدن،
و امروز،
براش مهم نیست کی میاد تو زندگیش،
براش مهمم نیست دل کسی میشکنه یا نه،
از اون روز به بعد دوست من دیگه هیچوقت مثل قبل نشد،
تقریبا احساس و عشق براش بی معنی شد،
گاهی وقتا یه دل شکستن ساده،
میتونه زندگی یه نفر رو تا آخر عمر تغییر بده،
حواستون باشه،
اگه کسی رو عاشق میکنید،
بی هوا و بی هیچ دلیل منطقی دلش رو نشکونید....

© ﺩِﻟﻨﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻳــــﻚ ﻣَﺮﺩ ♪


  • یک مرد
۱۳
ارديبهشت
الهه ذهن من
قسمت 3

داشت همچی یادم می رفت ، یه صورت مه آلود یه چشمای مبهم شده بود تنها نقش الهه تو ذهن کم حافظه من....
زندگیم بعد از دیدن الهه یه اوج زیبا داشت که زمان این حلال لعنتی داشت منو می برد به همون روزای تکراریه قبل ، فیلم ،موزیک ... گیتاری که برای الهه یه دفترچه نت جدید پر کرده بودم ، دغدغه اینکه اول کدوم ترانه رو براش بخونم دیگه الان خاک گرفته بود...
وقتی که دیگ دستت به نت نویسی نره ، وقتی که دیگه کوکش نکنی و تنها رو سولو تیک بزنی گیتارو و فرو بری تو فکر یعنی یه تیکه از وجودت گم شده ، هنذفری میشه تنها رفیقت ، سیگاری که نمی فهمی کی به فبلتر رسید یعنی یه چیزی کمه....
هررزو تکرار ، بیرون بود دوستام بودن مسافرت هم بود اما انگار همیشه یه چیزی کم بود
از یه جایی دیگه عادت کردم... داشتم فراموش می کردم دیگه خیلی برام مبهم شده بود....
دو راه بیشتر پیش روم نبود یا بیخیال خیال الهه بشمو ....
                       یا تو رویاش بمونم که یه روزی یه جایی دوباره می بینمش...
من و این دوراهی سخت...چه تصمیم سختی...




  • یک مرد
۱۲
ارديبهشت

ازم پرسید چرا شما پسراسیگارمیکشید؟ گفتم وقتی عشقامون پیشمون نیستن سیگارو جایگزینه اونا میکنیم! گفت:ما دخترا چقدر بدبختیم که یه سیگار جامونو میگیره. گفتم :نه، خوشبختید که ی پسر
بخاطر نبودنتون خودشو با سیگار بدبخت میکنه....

© ﺩِﻟﻨﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻳــــﻚ ﻣَﺮﺩ ♪ ♫

پ.ن: دلنوشته ها از داستانم جداست ولی بی ربطم نیست


دلنوشته های یک مرد

  • یک مرد
۱۲
ارديبهشت

الهه ذهن من
قسمت 2

دیگه ندیدمش ازون دیدار
کاش همون روز می رفتم دنبالش ، کاش یکم دیگه باهاش حرف می زدم ، کاش یکم بیشتر تو چشماش نگاه می کردم...
چشماش ، آّبی نبود اما یه دنیای بزرگی پشتش نمایون بود یه دریا بود یه اقیانوس که ته نداشت! شاید تو زمان 30 ثانیه بیشتر ندیده بودمش اما واسه من خیلی بیشتر ازین حرفا بود
یه هفته گذشت با اینکه فنی بودم پاتوقم شده بود دانشکده هنر اما  نه تو دانشکده نه تو کافه ی دانشگاه نه تو غذاخوری هیچ کجا ندیدمش، یک ماه شد سه ماه شد 6 ماه شد دیگه ندیدمش
تنها نشونه هام ازش یه شال قرمز چند تار موی فر  با اون چشمای قهوه ای روشنی که یه لحظه وقتی بالارو نگاه کرد تو نور عسلی شد این نشونه هارو هرچی گشتم و گشتم بازم پیداش نکردم نکنه الهه فقط خیال بود داشت باورم میشد اصلا ندیدمش اصلا اونروزو تو خیالم ساختم از همه برام سختتر این بود که می ترسیدم چشماش یادم بره...
نمی دونم رویا یا واقعیت ، ولی اون نگاه داشت منو نابود می کرد چرررررا؟؟؟ چرااا؟؟ دیگه ندیدمش؟؟ چرا دیگه نبووود؟ هیچ کس هیچ جا برام اون حس آشنا رو نداشت
یه ترم گذشت اما الهه از سرم نگذشت... فقط چهرش بود که داشت تو ذهنم کم رنگو کم رنگ تر میشد
 لعنتی فقط اومدی یه مردو مثل موهات پریشون کنیو بری ، یه خواب آرومو پر از رویایه خودت کنیو بمونی تو همون رویا ...
کاش فقط یه بار دیگ می دیدمت....

یه دفعه از چه فصلی سبز شدی     که تو احساس من قدم بزنی




  • یک مرد
۱۱
ارديبهشت

الهه ذهن من
قسمت 1

اسمش؟!
اسمش یادم نمیاد یادم نمیاد چی دوست دارم اسمشو بزارم ، اما الهه رویا های منه ، آره اسم خوبیه ! به آشوبی که تو ذهن من راه انداخته میاد پس همون الهه صداش می کنم عشق خیالیمو!
الهه رو تو دانشگاه دیدم ! 5 سال پیش بود وقتی که با کلی ذوقو شوق رفتم دانشگاه ، جایی که بارها قبل قبولیم رفته بودمو دوست نداشتم  قبول شم اونجا دوست نداشتم تو شهر خودم وسط این کویر بمونم اما ... شاید باید اینجا می موندم تا الهه رو ببینم
اینکه روز اول دیدمش یه نشونه بود تو رویاهای خودم بودمو کلی فکر بلند پروازانه که :
که چرت خیالم پرید
یه دختر با کتونی سفید با یه حال پیرشون داشت می دوید وقتی از کنارم رد می شد  یه چیزی از زیپ کوله نمیه بازش افتاد رفتم جلو دیدم هنذفریشه ، برداشتمو منم دنبالش دویدم
خانوم

خانــــــــوم
نفس نفس زنون واستادو منو نگاه کردو چشماش... و یه نگاه به آسمون بازم چشماش....معلوم بود تودلش لعنو نفرین به آفتاب داغ این شهر کویری می فرستاد. گفتم هنذفریتون افتاد ، ازمن گرفتو ، گفت چقدر مونده به 12؟ منتظر جوابم نشدو گفت عه سرویس دانشکده هنره هاااا دوباره شروع به دویدن به سمت اتوبوس کرد ، تو همین حال یه لحظه برگشتو با یه خنده گفت واسه هنذفری مرسییی و سوار شدو رفت...

این بود اولین دیدارم این بود آغاز فرود الهه تو ذهن پر پیچ و خم من

چی بود تو چشماش که منو سحر کرد تو همون نگاه اول شد بانوی اول اصن شد آدم اول ،شد اونی که تاریخ زندگیمو دو قسمت کرد کابوس قبل از الهه و رویای بعد از الهه....

این اولین قسمت داستان من


چشمات

  • یک مرد