قسمت 3
داشت همچی یادم می رفت ، یه صورت مه آلود یه چشمای مبهم شده بود تنها نقش الهه تو ذهن کم حافظه من....
زندگیم بعد از دیدن الهه یه اوج زیبا داشت که زمان این حلال لعنتی داشت منو می برد به همون روزای تکراریه قبل ، فیلم ،موزیک ... گیتاری که برای الهه یه دفترچه نت جدید پر کرده بودم ، دغدغه اینکه اول کدوم ترانه رو براش بخونم دیگه الان خاک گرفته بود...
وقتی که دیگ دستت به نت نویسی نره ، وقتی که دیگه کوکش نکنی و تنها رو سولو تیک بزنی گیتارو و فرو بری تو فکر یعنی یه تیکه از وجودت گم شده ، هنذفری میشه تنها رفیقت ، سیگاری که نمی فهمی کی به فبلتر رسید یعنی یه چیزی کمه....
هررزو تکرار ، بیرون بود دوستام بودن مسافرت هم بود اما انگار همیشه یه چیزی کم بود
از یه جایی دیگه عادت کردم... داشتم فراموش می کردم دیگه خیلی برام مبهم شده بود....
دو راه بیشتر پیش روم نبود یا بیخیال خیال الهه بشمو ....
یا تو رویاش بمونم که یه روزی یه جایی دوباره می بینمش...
من و این دوراهی سخت...چه تصمیم سختی...
